دالان بهشت بهانه ایست برای رسیدن به نور . . .

نویسه جدید وبلاگ

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.


پیرمرد از دختر پرسید:


- غمگینی؟


- نه.


- مطمئنی؟


- نه.


- چرا گریه می کنی؟

 

- دوستام منو دوست ندارن.


- چرا؟


- چون قشنگ نیستم


- قبلا اینو به تو گفتن؟


- نه.


- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.


- راست می گی؟


- از ته قلبم آره


دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.


چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...






گزارش تخلف
بعدی